دل ریختگان
... تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
جمعه 12 خرداد 1391برچسب:, :: 13:26 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

ترانه کشی دوباره آغاز شده است
و هوراکشان قمه هایشان را "تطهیر" می کنند
با یاد فریدون فرخزاد، به شاهین بگویید: سرش را بدزدد
بگو نه! به خط کشیدن رو پرِ پرواز رویا
بگو نه! به سنگ پروندن به قناری به شقایق
به سیاه کردن آینه به قفس کردن مهتاب...

ایرج جنتی عطایی

چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 6:32 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

ما شقايق هاي باران خورد ه ايم
سيلي نا حق فراوان خورده ايم

ساقه احساسمان خشكيده شد
زخمها از تيغ و طوفان خورده ايم

تا چه بوده تا كنون تقصيرمان
تا چه باشد بعد از اين تقديرمان...

سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 16:9 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

گناه از ما نبود که اندیشه را از آغاز به رنگ سبزی و خرمی یافتیم.

گناه از ما نبود که هم آوایی دلنشینمان در گوش نامردمان آهنگ زوال داشت.

گناه از ما نبود که سکوتمان ناگفته فریادها در دل داشت.

و گناه از ما نیست که امروز لحظه‌های بارانی هم با سکوتمان هم صدا شده‌اند؛

چشمان منتظر سپهر، دست‌های بی‌تاب مهرک و سجاده سبز مادرم ناگفته فریادها سر می‌دهند

دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 2:11 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

گذشت روزی که بی‌ سنگرهمه در خویش میمردیم

گذشت اون روزگاری که فریب از ماه میخوردیم

گذشت فصل شب و وحشت گذشت آب از سرِ دریا

چه معصومانه دل‌ بستیم از اون کابوس به این رویا

گذشت فصلی که می‌گفتند ستاره‌ها همه ممنوع

رسید نسلی که میپرسه آهای سهم من از من کو

بذار فردا اگه مردیم بدونن ما کیا بودیم

بفهمن که چی‌ میخواستیم ببینن هم صدا بودیم

نترسیدیم از این کابوس خدا و دینِ اجباری

از این خونی که بر خاکِ از این تصویر تکراری

نترسیدیم و ترسیدن از این هجومِ دریایی

همین روزاست که پیروزیم چه اتفاقِ زیبایی...

                                                             آوش

.

شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:15 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

از سرنوشتی که در توهمشان برای من و تو ساختند غمگین مباش

چه بسا سگ هایی بر روی اجساد شیرهای جنگل سبز رقصیدند

شادی کردند و خود را بزرگ پنداشتند

ولی نمی دانستند شیر - شیر می ماند

و سگ - سگ

حتی با قلاده های طلا....

 

 


یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 6:28 ::  نويسنده : محمد حسن نواح


فردریک کبیر ،که از سال ۱۷۴۰ تا ۱۷۸۶ بر کشور آلمان حکومت می کرد
معتقد به آزادی اندیشه بود و رشد فکری مردم را در گرو آن می دانست.
او یک روز سوار بر اسب با همراهانش از یکی از خیابان های برلین می گذشت،
گروهی از مخالفان اعلامیه تند و تیزی علیه او بر دیوار چسبانده بودند.
فردریک آن را به دقت خواند و گفت: “بی انصافها چقدر اعلامیه را بالا چسبانده اند
ما که سوار اسب هستیم آن را به راحتی خواندیم ولی افراد پیاده برای خواندنش به زحمت می افتند.
آن را بکنید و پایین تر بچسبانید تا راحت تر خوانده شود”.
یکی از همراهان با حیرت گفت: “اما این اعلامیه بر ضد شما و اساس امپراتوری است”.
فردریک با خنده پاسخ داد: “اگر حکومت ما واقعا به مردم ظلم کرده و آنقدر بی ثبات است که با یک اعلامیه چند خطی ساقط شود همان بهتر که زودتر برود و حکومت بهتری جای آن را بگیرد،
اما اگر حکومت ما بر اساس قانون و نیک خواهی و عدالت اجتماعی و آزادی بیان و قلم است
مسلم بدانید آنقدر ثبات و استحکام دارد که با یک اعلامیه از پا نیفتد."

 

دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:20 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

خلیجم به یک سرزمینی، زیم ، جاودان

نباشم جدا من به یک تار مو از یلان

شمالم بود کشورم ، نام ایران زمین

بسی مقتدر، مهد دنیای قومی وزین

بنامید من را اهورا خلیجی زفارس

همانا ملقب نموده است ایران به پارس

بشد رخنه ای هم هجومی ز دشمن به پا

دسیسه ، تعرض ز غفلت به میزان ما

بپا کرد غوغا ، خلیج است خلیجی عرب

و جمعی ز افراد تازی شدند بر طرب

بشد پایمال از جسارت غرور وطن

بگردید شکوی چه جمعی چه فردی علن

منم افتخار جوانان این مرز و بوم

که نامم همانُ ، نبازم به نیرنگ شوم

از ر- الف / دیلمقانی – آذرین

دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 20:10 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

افسون نشوم بار دگر، " شعبده" کافی ست!
تندیس دغل! وای که کار تو "فقط" فلسفه بافی ست
" ایران" من از زخم نگاه تو کبود است،
هرگز به چنین مهلکه در بند نبوده ست!
این بار اگر باز ستانم وطن خویش،
کوتاه کنم سایه ی هرمرده خور با کفن و ریش!
یاران ! چه نشستید، برقصید بشنگید،

با غول ستم،یکسره تا مرگ، بجنگید!

دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 19:50 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

آنها که می‌روند وطن‌ فروش نیستند
آنهایی که می‌مانند عقـــب مانده نیستند
آنهایی که می‌روند، نمی‌روند که مشروب بخورند
آنهایی که می‌مانند، نمانده‌اند که دینـشان را حفظ کنند
همه‌ی آنهایی که می‌روند سبـز نیستند
... ... همه ی آن‌هایی که می‌مانند پرچــــــــــــم به دسـت ندارند
آنهایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند
یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فــــــکر می کنند
که ای کاش وطن جایی برای مانـد
ن بود

و آن‌هایی که می‌مانند...

  " می مانند تا شاید روزی وطـن را جایی برای ماندن کنند "  

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 22:20 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

*آی آزادی ،*
*
اگر به سر زمین من رسیدی ،*
*
بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار ،*
*
مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز
دیگری تاخت نزنیم.*
*
با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری! *
*
بدانیم که آزادی یک نعمت نیست،*
*
یک مسئولیت است .*
*
به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است! ما را با خودت آشنا کن، ما از
تو چیز زیادی نمی دانیم.*
*
ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم.*
*
ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم.*
*
ای نادیده ترین !*
*
اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم ..*

*
هان !آی آزادی ، اگر به سرزمین ما آمدی ، با آگاهی بیا .*
*
تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم ،*
*
تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند ،*
*
تا تو را با بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم.*

*
آخر می دانی ؟ *

*
بهای قدمهای تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است.*
*
بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست .*
*
پس این بار با آگاهی بیا. با آگاهی. با آگاهی*

 *آی آزادی!*
*
اگر روزی به سرزمین من رسیدی،*
*
در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه با لهجه ای غریب و فرهنگی
عرب و چشمهایی سرد وترسناک نیا.*
*
برای مان از مرگ نگو.*
*
به گورستان نرو ،*
*
گورستان پایان است ،*
*
نباید آغاز باشد.*
*
این بار توی دهان هیچ کس نزن،*
*
وعده ی توخالی نده،*
*
نفت را بر سر سفره ها نیار،*
*
نان مان را بر سر سفره ها یمان باقی بگذار.*
*
از آب و برق مجانی نگو. از تلاش انسانی بگو،*
*
از سازندگی و آبادانی بگو.*
*
از تعهد کور نگو ،*
*
از تخصص و دانش و شور بگو.*

* آی آزادی!*
*
اگر روزی به سرزمین من رسیدی،*
*
با شادی بیا ,*
*
با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا،*
*
با مارش نظامی و جنگ نیا ،*
*
با آواز و موسیقی و رنگ بیا.*
*
با تفنگ های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا،*
*
با گل و بوسه و کتاب بیا.*
*
از تقوا و جنگ و شهادت نگو،*
*
از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو،*
*
از پنجره های باز بگو، *
*
دلهای ما را با نسیم آشتی بده،*
*
با دوستی و عشق آشنایمان کن.*
*
به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم،........*
*
چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.*
*
به ما شان انسان بودن را بیاموز،.....*
*
به خدا ” خود” خواهیم رسید.*

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 22:7 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

ما روزي، عاشقانه برمي‌گرديم


بر درد فراق چاره‌گر مي‌گرديم


از پا نفتاده‌ايم و تا سر، داريم


در گِرد جهان به دردسر مي‌گرديم


خندانْ ما را دوباره خواهي ديدن،


هرچند که با ديده‌ي تَر مي‌گرديم


خاکستر ما اگر که انبوه کنند


ما در دل آن توده شرر مي‌گرديم...

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 21:55 ::  نويسنده : محمد حسن نواح


آن زمان که بنهادم سر به پاي آزادي                  دست خود زجان شستم از براي آزادي

تا مگر بـدسـت آرم دامـن وصالش را                  مي دوم بــه پـاي سـردر قفــاي آزادي

با عوامل تکفير صنف ارتجاعي باز                    حـملـه مـي کنـد دائــم بـر بـنـاي آزادي

در محيط طوفان زاي،ماهرانه در جنگ است         نــاخـــداي اسـتـبـداد بـا خـــداي آزادي

شيخ از آن کند اصرار بر خرابي احرار                چـون بـقـاي خود بــينـد در فناي آزادي

دامـن مـحبت را گـر کني زخون رنگين                 مـي توان تو را گفتن پيشـواي آزادي

فرخـي ز جـان و دل مـي کند در ايـن محفل             دل نثـار اسـتـقلال،جـان فـداي آزادي

                                                                                                     محمد فرخي يزدي

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 21:24 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

ای باور روزگار افسانه بیا

دلخوش به توام چراغ این خانه بیا

افتاده ای یک هفته عقب می ترسم

ای عادت ماهیانه ، یارانه بیا!!

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : محمد حسن نواح


پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد.
از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :      اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم اما وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي درآورد...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

    درباره وبلاگ

...خون رنگين يا زندگي ننگين
    آخرین مطالب
    پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل... و آدرس shamsseven.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





    نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 14386
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1