دل ریختگان
... تو به دل ریختگان چشم نداری بیدل آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 22:20 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

*آی آزادی ،*
*
اگر به سر زمین من رسیدی ،*
*
بر قلبهای عاشق ما قدم بگذار ،*
*
مهرت را در دلهای ما بیفکن تا آزادگی در درون ما بجوشد و تو را با هیچ چیز
دیگری تاخت نزنیم.*
*
با هر نفس یادمان بماند که تو از نفس عزیز تری! *
*
بدانیم که آزادی یک نعمت نیست،*
*
یک مسئولیت است .*
*
به ما بیاموز که داشتن و نگهداشتن تو سخت است! ما را با خودت آشنا کن، ما از
تو چیز زیادی نمی دانیم.*
*
ما فقط نامت را زمزمه کرده ایم.*
*
ما به وسعت یک تاریخ از تو محروم مانده ایم.*
*
ای نادیده ترین !*
*
اگر آمدی با نشانی بیا که تو را بشناسیم ..*

*
هان !آی آزادی ، اگر به سرزمین ما آمدی ، با آگاهی بیا .*
*
تا بر دروازه های این شهر تو را با شمشیر گردن نزنیم ،*
*
تا در حافظه ی کند تاریخ نگذاریم که تو را از ما بدزدند ،*
*
تا تو را با بی بند و باری و هیچ بدل دیگری اشتباه نگیریم.*

*
آخر می دانی ؟ *

*
بهای قدمهای تو بر این خاک خون های خوب ترین فرزندان این سرزمین بوده است.*
*
بهای تو سنگین ترین بهای دنیاست .*
*
پس این بار با آگاهی بیا. با آگاهی. با آگاهی*

 *آی آزادی!*
*
اگر روزی به سرزمین من رسیدی،*
*
در قالب پیرمردی سیاه پوش با ریش سپید و عبای سیاه با لهجه ای غریب و فرهنگی
عرب و چشمهایی سرد وترسناک نیا.*
*
برای مان از مرگ نگو.*
*
به گورستان نرو ،*
*
گورستان پایان است ،*
*
نباید آغاز باشد.*
*
این بار توی دهان هیچ کس نزن،*
*
وعده ی توخالی نده،*
*
نفت را بر سر سفره ها نیار،*
*
نان مان را بر سر سفره ها یمان باقی بگذار.*
*
از آب و برق مجانی نگو. از تلاش انسانی بگو،*
*
از سازندگی و آبادانی بگو.*
*
از تعهد کور نگو ،*
*
از تخصص و دانش و شور بگو.*

* آی آزادی!*
*
اگر روزی به سرزمین من رسیدی،*
*
با شادی بیا ,*
*
با چادر سیاه و تحجر و ریش نیا،*
*
با مارش نظامی و جنگ نیا ،*
*
با آواز و موسیقی و رنگ بیا.*
*
با تفنگ های بزرگ در دست کودکان کوچک نیا،*
*
با گل و بوسه و کتاب بیا.*
*
از تقوا و جنگ و شهادت نگو،*
*
از انسانیت و صلح و شهامت بگو. برایمان از زندگی بگو،*
*
از پنجره های باز بگو، *
*
دلهای ما را با نسیم آشتی بده،*
*
با دوستی و عشق آشنایمان کن.*
*
به ما بیاموز که چگونه زندگی کنیم،........*
*
چگونه مردن را به وقت خود خواهیم آموخت.*
*
به ما شان انسان بودن را بیاموز،.....*
*
به خدا ” خود” خواهیم رسید.*

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 22:7 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

ما روزي، عاشقانه برمي‌گرديم


بر درد فراق چاره‌گر مي‌گرديم


از پا نفتاده‌ايم و تا سر، داريم


در گِرد جهان به دردسر مي‌گرديم


خندانْ ما را دوباره خواهي ديدن،


هرچند که با ديده‌ي تَر مي‌گرديم


خاکستر ما اگر که انبوه کنند


ما در دل آن توده شرر مي‌گرديم...

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 21:55 ::  نويسنده : محمد حسن نواح


آن زمان که بنهادم سر به پاي آزادي                  دست خود زجان شستم از براي آزادي

تا مگر بـدسـت آرم دامـن وصالش را                  مي دوم بــه پـاي سـردر قفــاي آزادي

با عوامل تکفير صنف ارتجاعي باز                    حـملـه مـي کنـد دائــم بـر بـنـاي آزادي

در محيط طوفان زاي،ماهرانه در جنگ است         نــاخـــداي اسـتـبـداد بـا خـــداي آزادي

شيخ از آن کند اصرار بر خرابي احرار                چـون بـقـاي خود بــينـد در فناي آزادي

دامـن مـحبت را گـر کني زخون رنگين                 مـي توان تو را گفتن پيشـواي آزادي

فرخـي ز جـان و دل مـي کند در ايـن محفل             دل نثـار اسـتـقلال،جـان فـداي آزادي

                                                                                                     محمد فرخي يزدي

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 21:24 ::  نويسنده : محمد حسن نواح

ای باور روزگار افسانه بیا

دلخوش به توام چراغ این خانه بیا

افتاده ای یک هفته عقب می ترسم

ای عادت ماهیانه ، یارانه بیا!!

چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 21:18 ::  نويسنده : محمد حسن نواح


پادشاهي در يک شب سرد زمستان از قصر خارج شد.
هنگام بازگشت سرباز پيري را ديد که با لباسي اندک در سرما نگهباني مي داد.
از او پرسيد : آيا سردت نيست؟ نگهبان پير گفت : چرا اي پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم.
پادشاه گفت : من الان داخل قصر مي روم و مي گويم يکي از لباس هاي گرم مرا را برايت بياورند.
نگهبان ذوق زده شد و از پادشاه تشکر کرد. اما پادشاه به محض ورود به داخل قصر وعده اش را فراموش کرد.
صبح روز بعد جسد سرمازده پيرمرد را در حوالي قصر پيدا کردند، در حالي که در کنارش با خطي ناخوانا نوشته بود :      اي پادشاه من هر شب با همين لباس کم سرما را تحمل مي کردم اما وعده ي لباس گرم تو مرا از پاي درآورد...

    درباره وبلاگ

...خون رنگين يا زندگي ننگين
    آخرین مطالب
    پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل... و آدرس shamsseven.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





    نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 209
بازدید کل : 14594
تعداد مطالب : 14
تعداد نظرات : 4
تعداد آنلاین : 1